Tuesday, November 11, 2003

راه مي روي . در كوير . آفتابي داغ بر سرت مي تابد و تو راه مي روي.با خود فكر مي كني:پس كجاست اين چاه آب؟و بدون هيچ پاسخي راه مي روي.شب هاي سرد كوير را تحمل مي كني با قلبي گرم و روزهاي گرم كوير را با هر آنچه بتواني از خودت بيابي.
هر بار كه به نقشه ات نگاه مي كني مي بيني راه درست است اما هيچ اثري از كوير در نقشه نيست. خوب .نقشه قديمي است. شايد روزگاري اين جا جنگلي بوده بس سرسبز.
هيچ كس اينجا نيست تا كلامي به او بگويي . هيچ چيز اينجا نيست تا دمي دلت را به آن
خوش كني.و تو…….تنها مسافر در اين راهي.
هر روز ميروي وميروي.تا اينكه…………..
دوازده ساعت است كه آب نخورده اي.از ديروزعصر تا به حال و ميداني روز كوير را
بدون آب نميتوان تحمل كرد.
مردن در كوير! كي چنين آرزويي كرده بودي؟چه سرنوشت غريبي!حتي ستاره ها هم
از آن بي خبرند.
بر مي خيزي .كوله بارت را برمي داري در حالي كه ميداني اين آخرين بار است كه
سنگيني آن را تحمل ميكني. لنگان لنگان راه مي افتي.نه.بايد در اين گام هاي آخر استواربود.به اندازه تمام آن چيزي كه در زندگيت نبودي! محكمتر قدم بر مي داري.با هر قدم نگاهي به اطرافت مي كني. كاري كه تا به حال نكرده بودي . چشمت به خارهاي روييده در كوير مي افتد.در دل آنها را تحسين مي كني. چه سماجتي دارند اين خارها.
دوباره به راه مي افتي . از زير سنگي يك مارمولك بيرون مي خزد و به تو زل مي زند.
تعجب مي كني. حيات در اين جهنم داغ هم ادامه دارد.
از خود شرمزده مي شوي . با خود نجوايي مي كني چنان آرام كه خودت هم به زحمت
مي شنوي : واي بر من كه چه زود از همه چي بريدم…..واي بر من
راه ميروي .آفتاب به وسط آسمان مي رسد. اينك تمام وجودت آتش شده است.به خود مي گويي : خوب. اين هم آخر راه من است.ولي كاش از روز اول در اين كوير سرگرداني بيشتر به اطرافم نگاه مي كردم شايد گمشده ام را مي يافتم كاش……….
ملامت فايده اي ندارد وقتي در آخر راه باشي. بگذار اين چند صباح آخر را با آسودگي
خاطر بگذراني.