Friday, October 10, 2003

* قصه ای از شب *

شب ست
شبی آرام وباران جورده وتاریک.
کنار شهر بی غم ء خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می آید به گوش از دور
بکرداری که گوئی می شود نزدیک.

به چشمان سیاه و روی شاداب وصفای دل
گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری.
درین تاریک شب ء با این خمار و خسته جانیها
خوش آید نقش او در چشم من ء خوابست پنداری.



سلام سلام صدتا سلام
من بازم اومدم چرا هیچ کس نمیاد؟؟؟