Thursday, November 06, 2003

امروز دلتنگي هايم را فقط به تو مي گويم. شادي هايم را فقط با تو قسمت ميكنم و تنها…… تو را مينويسم .
با گوش جان مي شنوم و حضور سبز تو را در تك تك گلبرگ هاي شقايق هاي وحشي لمسمي كنم.
امروز دلم بي قرار شكوفه كردن است و تو را بهانه مي كند. تويي كه در زمزمه رودخانه جاري هستي.
امروز چون ماهي كوچكي در تب و تاب رسيدن به دريا هستم كه تو دريايي و بهانه اي براي بودن.
امروز جويبارها را مي بينم كه با تلاشي عظيم سنگها را مي شكافند و راه خود را باز مي كنند تا جاري شوند.امروز جوانه ها را مي بينم كه از پس خاك و خس به زحمت سر بيرون مي آورند تا سبز شوند.امروز پرندگان را مي بينم كه به كمك تو لانه مي سازند و نغمه هاي بهشتي سر مي دهند. امروز درختان را مي بينم كه به تو تكيه داده سبزميشوند.جوانه مي زنند و به اميد تابستان راست قامتند.
و امروز خودم را مي بينم كه ميل به جاري شدن دارم…. ميل به راست قامتي…… ميل به سبز شدن و در اين راه تكيه كرده ام به شانه هاي استوار تو. باشد كه حضور سبزت مرا آرامشي دهد وصف ناپذير.

Monday, November 03, 2003

سلام من بازم اومدم ایندفه می خوام براتون داستان بنویسم

روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند شادي ؛غم ؛غرور؛ عشق و….
روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. پس همه ساكنين جزيره قايق هاشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود. وقتي جزيره به زير آب فرو ميرفت عشق از ثروت كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت :آيا ميتوانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت : خير نميتواني.من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.
پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست.
عشق گفت : لطفا كمك كن و مرا با خود ببر.
غرور گفت :نميتوانم. تمام بدنت خيس و كثيف شده . قايق مرا كثيف ميكني.
غم در نزديكي عشق بود.پس عشق به او گفت :اجازه بده تا من با تو بيايم.
غم با صدايي حزن آلود گفت:آه عشق .من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.
پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آنقدر در شادي و هيجان غرق بود كه حتي صداي عشق را نشنيد.
ناگهان صدايي مسن گفت :بيا عشق من ترا خواهم برد.
عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام ياريگرش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيره را ترك كرد.
وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود.
عشق از علم پرسيد:او كه بود؟
علم پاسخ داد : او زمان است.
عشق گفت :زمان ! اما چرا به من كمك كرد؟
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت :زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است .